مجله آمریکایی «نیوزویک» در شماره جدید خود مطلبی را به پزشک متخصص مغز و اعصاب اختصاص داده است که به گفته خودش، هفت روز «زندگیای با هوش غیرانسان» را تجربه کرده است، تجربه ای که وی آن را حسی شیرین و «آن جهانی» می داند. وی از دنیایی سخن می گوید که اتحاد اساس آن است و آن قدر زیباست که «پنج ثانیه اش ارزش عمری انتظار را دارد.»
دکتر «ایبِن الکساندر» که تجربه خود از مرگ و نیستی را در مطلب ویژه مجله «نیوزویک» به رشته تحریر در آورده، مینویسد:
به عنوان یک جراح مغز هیچگاه به پدیده تجربههای جهان پس از مرگ و چنین مقولاتی باور نداشتم. پدرم هم مانند خود من جراح مغز و اعصاب بود و من نیز به تبعیت از او راه خود را در دنیای علم پی گرفتم و جراح مغز شدم و در دانشگاه های زیادی از جمله «دانشگاه هاروارد» به تدریس این شاخه از علم پزشکی پرداختم. بنابراین، کاملاً می دانم در مغز آدمهایی که ادعا می کنند آن جهان را تجربه کردهاند چه میگذرد.
مغز آدمی از مکانیسم اعجاب آور و در عین حال فوق العاده ظریفی برخوردار است، کافیست اندکی از اکسیژن دریافتی مغز بکاهید تا واکنش نشان دهد. با چنین اوصافی، برایم جای تعجب چندانی نداشت که آدمهایی را ببینم که بعد از گذران دوره درمانی پس از آسیبهای جدی و بازیابی هوشیاری خود، از تجربههای شگفتشان افسانهسراییها کنند. اما هرچه میگفتند هرگز بدان معنا نبود که چنین بیمارانی در دنیای واقعی به جایی سفر کرده باشند. مورد من نیز از دو جهت با تجربه همه این بیماران متفاوت بود؛ اول اینکه بخش کورتکس مغز من به طور کامل از کار افتاده بود و دوم اینکه در تمام مدت اغما نشانههای حیاتی من تحت نظارت دقیق پزشکان قرار داشت و پیوسته ثبت میشد.
این را هم بگویم که پیش از اینها، تعریفی که از خودم داشتم یک مسیحی معتقد بود که چندان هم عامل به فرائض دینی نیست. با این وجود از کسانی که علاقهمند بودند عیسی مسیح را موجودی فراتر از یک آدم خوب معمولی به حساب آورند هم کینهای به دل نداشتم. حرف آنهایی را میفهمیدم که دوست داشتند باور کنند که بالاخره یک جایی در این دنیا خدایی هم هست و در دلم بهشان غبطه میخوردم که این ایمان بدون شبهه چه آرامشی را برایشان به ارمغان آورده. با این همه، به عنوان یک دانشمند میدانستم که خودم نباید چنین باورهایی داشته باشم.
اوضاع بدین منوال بود تا اینکه سال 2008 رسید و در حالی که بخش «نئوکورتکس» مغزم از کار افتاده بود، هفت روزی را در حالت اغما به سر بردم. در غیبت یک نئوکورتکس فعال، چیزی را تجربه کردم که موجب شد باور کنم که برای وجود هوشیاری پس از مرگ هم دلیل علمی وجود دارد. همینجا بگویم چون میدانم شکاکیون چه نظری راجع به چنین حرفهایی دارند، داستانم را با منطق و زبان علمی «یک دانشمند» بازگو خواهم کرد، یعنی همان چیزی که هستم.
اوایل صبح خیلی زود، حدود چهار سال پیش با یک سردرد شدید از خواب بیدار شدم. تنها به فاصله چند ساعت، کورتکس مغزم کاملا از کار افتاد. کورتکس بخشی است که کنترل اندیشه ها و احساسات ما را برعهده دارد و باعث تمایز ما از دیگر جانداران است. پزشکان بیمارستان عمومی «لینچبرگ» در ایالت ویرجینیا، که دست برقضا خودم هم آنجا به عنوان جراح مغز و اعصاب کار میکردم، به این نتیجه رسیدند که دچار نوعی مننژیت نادر شدهام که بیشتر در نوزادان دیده میشود. باکتری «ای کولی» افتاده بود به جان مایع مغزی نخاعم و ذره ذره مغزم را میخورد.
آن روز صبح، وقتی به اتاق اورژانس رفتم، اوضاعم آنقدر بد بود که امید چندانی به بهبود و ادامه زندگیم در قالب چیزی فراتر از یک گیاه وجود نداشت. مدتی زیادی نگذشت که همان روزنه امید هم از دست رفت. هفت روز در اغمای کامل بودم، بدنم به هیچ محرکی پاسخ نمی داد و فعالیتهای عالی مغزم کلاً مختل شده بود.
در چنین شرایطی هیچ توجیه علمیای برای این حقیقت وجود ندارد که در حالی که بدنم در اغما کامل به سر میبرد، ذهنم، هوشیاریم، خود خویشتنم، حی و حاضر بود. نورونهای کورتکس مغزم به واسطه حمله باکتریایی فلج شده بودند، اما نوعی هوشیاری و معرفت ورای ظرفیتهای مغزی مرا به بُعد دیگری از این کائنات برد، بُعدی که حتی خوابش را هم هرگز ندیده بودم و هیچگاه در زمره باورمندانش نیز قرار نداشتم.
باری، ماهها سپری شد تا بتوانم برای خودم هضم کنم که چه بر من گذشت. سوای غیرممکن بودن وجود هرگونه هوشیاری در شرایطی که داشتم، چیزهایی که آن موقع تجربه کرده بودم برای خودم هم به هیچ وجه توجیه پذیر نبود: اول، یک جایی در میان ابرها بودم. ابرهایی بزرگ و پُف کرده به رنگ صورتی و سفید که در مقابل آسمان «آبی تیره» تضاد مشهودی ساخته بود.
بالاتر از ابرها -بی نهایت بالاتر- دسته دسته موجوداتی شفاف و نورانی در آسمان این طرف و آن طرف میرفتند و خطوط ممتدی را دنبال خود در فضا بر جا میگذاشتند. پرنده بودند یا فرشته؟ نمیدانم. بعدها که برای توصیف این موجودات دنبال واژه مناسب میگشتم این دو کلمه به ذهنم رسید، اما هیچ یک از این دو حق مطلب را درباره این موجودات اثیری ادا نمیکند که اساساً از هر آنچه در این کره خاکی میشناسم تفاوت داشتند، چیزهایی بودند پیشرفتهتر و متعالیتر.
در دنیایی که بودم، دیدن و شنیدن دو مقوله جدا از هم نبود. انگار که نمیشد چیزی را ببینی یا بشنوی و به بخشی از آن بدل نشوی. هرچه که بود متفاوت بود و در عین حال بخشی از چیزهای دیگر، مثل طرح های درهم تنیده فرش های ایرانی...یا نقوش بال یک پروانه.
اما از این همه شگفتآورتر، وجود «فردی« بود که مرا همراهی می کرد؛ یک زن.
جوان بود و جزئیات ظاهری او را به طور دقیق به یاد دارم. گونههایی برجسته و چشمانی به رنگ آبی لاجوردی داشت و دو رشته گیسوان طلایی- قهوهایش در دو طرف صورت، چهره زیبایش را قاب گرفته بود. بار اول که او را دیدم روی یک سطح ظریف و نقش دار حرکت میکردیم که بعد از لحظه ای فهمیدم بال یک پروانه بود. میلیونها پروانه دورمان را گرفته بودند و در رقص هماهنگ امواجی که ساخته بودند به جنگلزارهای پایین سرازیر میشدند و مجدد به بالا و دور ما اوج میگرفتند. انگار که رودی از زندگی و رنگ در هوا جریان داشت. لباس زن ساده بود، مثل یک کشاورز. اما رنگهایش همان ویژگی درخشان، تأثیرگذار و سرشار از زندگیای را داشت که در دیگر چیزهای حاضر در آن مکان به چشم میخورد.
زن به من نگاهی انداخت، جوری که می گویم تنها پنج ثانیه از آن نگاه ارزش تمام زندگی تا آن لحظه را دارد و هر چه قبل از آن به سرتان آمده باشد، دیگر اهمیتی ندارد. نگاهش عاشقانه نبود. دوستانه هم نبود. نگاهی بود که ورای تمامی اینها بود و فرای همه مراحل عشقی که این پایین در زمین شناختهایم. چیزی برتر بود که همه انواع دیگر عشق را درونش داشت ولیکن از همه آنها بزرگتر بود.
زن بدون اینکه واژهای بر زبان آورد با من حرف زد. پیامش مثل نسیمی به درونم نفوذ کرد و همانجا در دم فهمیدم که همان است. فهمیدم دنیای دور و برمان نه رویا است و نه گذرا و بیاساس است، بلکه حقیقی است.
پیامی که از زن گرفتم سه بخش داشت، که اگر بنا باشد به زبان زمینی ترجمهاش کنم، چیزی شبیه به این خواهد شد:
«بسیار معشوقی و نازنین، تا همیشه.»
«هیچ ترسی نداری.»
«هیچ اشتباهی مرتکب نخواهی شد.»
فیزیک نوین میگوید که جهان پیرامون ما یکپارچه و غیرمنفک است. اگرچه به ظاهر در دنیایی از تفاوت ها زندگی می کنیم، برپایه قوانین فیزیک، زیر این ظاهر متفاوت هر شیء و هر رویدادی در هستی در پیوند کامل با اشیا و رویدادهای دیگر است و به بیان دیگر «فرق باطن» وجود ندارد.
تا پیش از تجربهام، همه این نظرات برایم جنبه انتزاعی داشتند و درکناپذیر، اما امروز حقیقتهای زندگیم را تشکیل میدهند. به این باور رسیدهام که کائنات بر اساس وحدت ایجاد شده است. اکنون میدانم که عشق را هم باید به این معادله افزود. دنیایی که من در اغمای بدون مغز انسانیم تجربه کردم همانی بود که آلبرت انیشتین و عیسی مسیح، هر دو، از آن سخن گفتهاند و صد البته که هر کدام با روش بسیار متفاوت خودشان.
من سالهای سال به عنوان جراح مغز و اعصاب در معتبرترین مؤسسات جهانی خدمت کردهام. میدانم که بسیاری از همکارانم بر این باور پافشاری میکنند که مغز، و به ویژه کورتکس، این عضو کلیدی، سر منشأ هوشیاری خاص نوع آدمی است. خود من هم همین طور فکر میکردم. اما این باور، این نظریه امروز در برابر من رنگ باخته و آنچه بر من گذشت در پهنه باورهایم جایی برای آن باقی نگذاشت. از همین رو قصد دارم باقیمانده عمرم را به بررسی ذات راستین هوشیاری بپردازم و به همکارانم در عرصه علم و نیز به جهانیان نشان بدهم که ما پدیدههایی بسیار بسیار فراتر از مغزهای فیزیکی خود هستیم.
در دنیای امروز بسیاری بر این عقیدهاند که واقعیت معنوی دین در دنیای مدرن قدرت خود را از دست داده و علم، در برابر ایمان، راه رسیدن بشر به واقعیت وجود است. پیش از این تجربه، من نیز تا حد زیادی در صف طرفداران این مکتب بودم، اما امروز متوجه شدهام که این دیدگاه به شدت سادهانگارانه است. تصویر مادیگرا از کالبد و مغز به عنوان مولدان هوشیاری، و نه ظرف آن، محکوم به شکست است. در مقابل، تلقی نوینی از کالبد و ذهن ظهور خواهد کرد که هم اکنون هم نشانههایش را میتوان مشاهده کرد. این دیدگاه نو به همان میزان مبتنی بر دین است که بر دانش استوار و غایتش را چیزی قرار خواهد داد که بزرگترین دانشمندان بیش و پیش از هر چیزی در طول تاریخ بشری همواره در جستجوی آن بوده اند؛ چیزی به نام حقیقت.
مغز آدمی از مکانیسم اعجاب آور و در عین حال فوق العاده ظریفی برخوردار است، کافیست اندکی از اکسیژن دریافتی مغز بکاهید تا واکنش نشان دهد. با چنین اوصافی، برایم جای تعجب چندانی نداشت که آدمهایی را ببینم که بعد از گذران دوره درمانی پس از آسیبهای جدی و بازیابی هوشیاری خود، از تجربههای شگفتشان افسانهسراییها کنند. اما هرچه میگفتند هرگز بدان معنا نبود که چنین بیمارانی در دنیای واقعی به جایی سفر کرده باشند. مورد من نیز از دو جهت با تجربه همه این بیماران متفاوت بود؛ اول اینکه بخش کورتکس مغز من به طور کامل از کار افتاده بود و دوم اینکه در تمام مدت اغما نشانههای حیاتی من تحت نظارت دقیق پزشکان قرار داشت و پیوسته ثبت میشد.
این را هم بگویم که پیش از اینها، تعریفی که از خودم داشتم یک مسیحی معتقد بود که چندان هم عامل به فرائض دینی نیست. با این وجود از کسانی که علاقهمند بودند عیسی مسیح را موجودی فراتر از یک آدم خوب معمولی به حساب آورند هم کینهای به دل نداشتم. حرف آنهایی را میفهمیدم که دوست داشتند باور کنند که بالاخره یک جایی در این دنیا خدایی هم هست و در دلم بهشان غبطه میخوردم که این ایمان بدون شبهه چه آرامشی را برایشان به ارمغان آورده. با این همه، به عنوان یک دانشمند میدانستم که خودم نباید چنین باورهایی داشته باشم.
اوضاع بدین منوال بود تا اینکه سال 2008 رسید و در حالی که بخش «نئوکورتکس» مغزم از کار افتاده بود، هفت روزی را در حالت اغما به سر بردم. در غیبت یک نئوکورتکس فعال، چیزی را تجربه کردم که موجب شد باور کنم که برای وجود هوشیاری پس از مرگ هم دلیل علمی وجود دارد. همینجا بگویم چون میدانم شکاکیون چه نظری راجع به چنین حرفهایی دارند، داستانم را با منطق و زبان علمی «یک دانشمند» بازگو خواهم کرد، یعنی همان چیزی که هستم.
اوایل صبح خیلی زود، حدود چهار سال پیش با یک سردرد شدید از خواب بیدار شدم. تنها به فاصله چند ساعت، کورتکس مغزم کاملا از کار افتاد. کورتکس بخشی است که کنترل اندیشه ها و احساسات ما را برعهده دارد و باعث تمایز ما از دیگر جانداران است. پزشکان بیمارستان عمومی «لینچبرگ» در ایالت ویرجینیا، که دست برقضا خودم هم آنجا به عنوان جراح مغز و اعصاب کار میکردم، به این نتیجه رسیدند که دچار نوعی مننژیت نادر شدهام که بیشتر در نوزادان دیده میشود. باکتری «ای کولی» افتاده بود به جان مایع مغزی نخاعم و ذره ذره مغزم را میخورد.
آن روز صبح، وقتی به اتاق اورژانس رفتم، اوضاعم آنقدر بد بود که امید چندانی به بهبود و ادامه زندگیم در قالب چیزی فراتر از یک گیاه وجود نداشت. مدتی زیادی نگذشت که همان روزنه امید هم از دست رفت. هفت روز در اغمای کامل بودم، بدنم به هیچ محرکی پاسخ نمی داد و فعالیتهای عالی مغزم کلاً مختل شده بود.
در چنین شرایطی هیچ توجیه علمیای برای این حقیقت وجود ندارد که در حالی که بدنم در اغما کامل به سر میبرد، ذهنم، هوشیاریم، خود خویشتنم، حی و حاضر بود. نورونهای کورتکس مغزم به واسطه حمله باکتریایی فلج شده بودند، اما نوعی هوشیاری و معرفت ورای ظرفیتهای مغزی مرا به بُعد دیگری از این کائنات برد، بُعدی که حتی خوابش را هم هرگز ندیده بودم و هیچگاه در زمره باورمندانش نیز قرار نداشتم.
باری، ماهها سپری شد تا بتوانم برای خودم هضم کنم که چه بر من گذشت. سوای غیرممکن بودن وجود هرگونه هوشیاری در شرایطی که داشتم، چیزهایی که آن موقع تجربه کرده بودم برای خودم هم به هیچ وجه توجیه پذیر نبود: اول، یک جایی در میان ابرها بودم. ابرهایی بزرگ و پُف کرده به رنگ صورتی و سفید که در مقابل آسمان «آبی تیره» تضاد مشهودی ساخته بود.
بالاتر از ابرها -بی نهایت بالاتر- دسته دسته موجوداتی شفاف و نورانی در آسمان این طرف و آن طرف میرفتند و خطوط ممتدی را دنبال خود در فضا بر جا میگذاشتند. پرنده بودند یا فرشته؟ نمیدانم. بعدها که برای توصیف این موجودات دنبال واژه مناسب میگشتم این دو کلمه به ذهنم رسید، اما هیچ یک از این دو حق مطلب را درباره این موجودات اثیری ادا نمیکند که اساساً از هر آنچه در این کره خاکی میشناسم تفاوت داشتند، چیزهایی بودند پیشرفتهتر و متعالیتر.
در دنیایی که بودم، دیدن و شنیدن دو مقوله جدا از هم نبود. انگار که نمیشد چیزی را ببینی یا بشنوی و به بخشی از آن بدل نشوی. هرچه که بود متفاوت بود و در عین حال بخشی از چیزهای دیگر، مثل طرح های درهم تنیده فرش های ایرانی...یا نقوش بال یک پروانه.
اما از این همه شگفتآورتر، وجود «فردی« بود که مرا همراهی می کرد؛ یک زن.
جوان بود و جزئیات ظاهری او را به طور دقیق به یاد دارم. گونههایی برجسته و چشمانی به رنگ آبی لاجوردی داشت و دو رشته گیسوان طلایی- قهوهایش در دو طرف صورت، چهره زیبایش را قاب گرفته بود. بار اول که او را دیدم روی یک سطح ظریف و نقش دار حرکت میکردیم که بعد از لحظه ای فهمیدم بال یک پروانه بود. میلیونها پروانه دورمان را گرفته بودند و در رقص هماهنگ امواجی که ساخته بودند به جنگلزارهای پایین سرازیر میشدند و مجدد به بالا و دور ما اوج میگرفتند. انگار که رودی از زندگی و رنگ در هوا جریان داشت. لباس زن ساده بود، مثل یک کشاورز. اما رنگهایش همان ویژگی درخشان، تأثیرگذار و سرشار از زندگیای را داشت که در دیگر چیزهای حاضر در آن مکان به چشم میخورد.
زن به من نگاهی انداخت، جوری که می گویم تنها پنج ثانیه از آن نگاه ارزش تمام زندگی تا آن لحظه را دارد و هر چه قبل از آن به سرتان آمده باشد، دیگر اهمیتی ندارد. نگاهش عاشقانه نبود. دوستانه هم نبود. نگاهی بود که ورای تمامی اینها بود و فرای همه مراحل عشقی که این پایین در زمین شناختهایم. چیزی برتر بود که همه انواع دیگر عشق را درونش داشت ولیکن از همه آنها بزرگتر بود.
زن بدون اینکه واژهای بر زبان آورد با من حرف زد. پیامش مثل نسیمی به درونم نفوذ کرد و همانجا در دم فهمیدم که همان است. فهمیدم دنیای دور و برمان نه رویا است و نه گذرا و بیاساس است، بلکه حقیقی است.
پیامی که از زن گرفتم سه بخش داشت، که اگر بنا باشد به زبان زمینی ترجمهاش کنم، چیزی شبیه به این خواهد شد:
«بسیار معشوقی و نازنین، تا همیشه.»
«هیچ ترسی نداری.»
«هیچ اشتباهی مرتکب نخواهی شد.»
فیزیک نوین میگوید که جهان پیرامون ما یکپارچه و غیرمنفک است. اگرچه به ظاهر در دنیایی از تفاوت ها زندگی می کنیم، برپایه قوانین فیزیک، زیر این ظاهر متفاوت هر شیء و هر رویدادی در هستی در پیوند کامل با اشیا و رویدادهای دیگر است و به بیان دیگر «فرق باطن» وجود ندارد.
تا پیش از تجربهام، همه این نظرات برایم جنبه انتزاعی داشتند و درکناپذیر، اما امروز حقیقتهای زندگیم را تشکیل میدهند. به این باور رسیدهام که کائنات بر اساس وحدت ایجاد شده است. اکنون میدانم که عشق را هم باید به این معادله افزود. دنیایی که من در اغمای بدون مغز انسانیم تجربه کردم همانی بود که آلبرت انیشتین و عیسی مسیح، هر دو، از آن سخن گفتهاند و صد البته که هر کدام با روش بسیار متفاوت خودشان.
من سالهای سال به عنوان جراح مغز و اعصاب در معتبرترین مؤسسات جهانی خدمت کردهام. میدانم که بسیاری از همکارانم بر این باور پافشاری میکنند که مغز، و به ویژه کورتکس، این عضو کلیدی، سر منشأ هوشیاری خاص نوع آدمی است. خود من هم همین طور فکر میکردم. اما این باور، این نظریه امروز در برابر من رنگ باخته و آنچه بر من گذشت در پهنه باورهایم جایی برای آن باقی نگذاشت. از همین رو قصد دارم باقیمانده عمرم را به بررسی ذات راستین هوشیاری بپردازم و به همکارانم در عرصه علم و نیز به جهانیان نشان بدهم که ما پدیدههایی بسیار بسیار فراتر از مغزهای فیزیکی خود هستیم.
در دنیای امروز بسیاری بر این عقیدهاند که واقعیت معنوی دین در دنیای مدرن قدرت خود را از دست داده و علم، در برابر ایمان، راه رسیدن بشر به واقعیت وجود است. پیش از این تجربه، من نیز تا حد زیادی در صف طرفداران این مکتب بودم، اما امروز متوجه شدهام که این دیدگاه به شدت سادهانگارانه است. تصویر مادیگرا از کالبد و مغز به عنوان مولدان هوشیاری، و نه ظرف آن، محکوم به شکست است. در مقابل، تلقی نوینی از کالبد و ذهن ظهور خواهد کرد که هم اکنون هم نشانههایش را میتوان مشاهده کرد. این دیدگاه نو به همان میزان مبتنی بر دین است که بر دانش استوار و غایتش را چیزی قرار خواهد داد که بزرگترین دانشمندان بیش و پیش از هر چیزی در طول تاریخ بشری همواره در جستجوی آن بوده اند؛ چیزی به نام حقیقت.
Heaven Is Real: A Doctor’s Experience With the Afterlife
When a neurosurgeon found himself in a coma, he experienced things he never thought possible—a journey to the afterlife.
Proof of Heaven, by Eben Alexander, a Harvard doctor, will make your toes wiggle or curl, depending on your prejudices. What’s special about his account of being dead is that he’s a neurosurgeon.
by Dr. Eben Alexander | October 8, 2012 1:00 AM EDT
As a neurosurgeon, I did not believe in the phenomenon of near-death experiences. I grew up in a scientific world, the son of a neurosurgeon. I followed my father’s path and became an academic neurosurgeon, teaching at Harvard Medical School and other universities. I understand what happens to the brain when people are near death, and I had always believed there were good scientific explanations for the heavenly out-of-body journeys described by those who narrowly escaped death.
The brain is an astonishingly sophisticated but extremely delicate mechanism. Reduce the amount of oxygen it receives by the smallest amount and it will react. It was no big surprise that people who had undergone severe trauma would return from their experiences with strange stories. But that didn’t mean they had journeyed anywhere real.
Although I considered myself a faithful Christian, I was so more in name than in actual belief. I didn’t begrudge those who wanted to believe that Jesus was more than simply a good man who had suffered at the hands of the world. I sympathized deeply with those who wanted to believe that there was a God somewhere out there who loved us unconditionally. In fact, I envied such people the security that those beliefs no doubt provided. But as a scientist, I simply knew better than to believe them myself.
In the fall of 2008, however, after seven days in a coma during which the human part of my brain, the neocortex, was inactivated, I experienced something so profound that it gave me a scientific reason to believe in consciousness after death.
I know how pronouncements like mine sound to skeptics, so I will tell my story with the logic and language of the scientist I am.
Very early one morning four years ago, I awoke with an extremely intense headache. Within hours, my entire cortex—the part of the brain that controls thought and emotion and that in essence makes us human—had shut down. Doctors at Lynchburg General Hospital in Virginia, a hospital where I myself worked as a neurosurgeon, determined that I had somehow contracted a very rare bacterial meningitis that mostly attacks newborns. E. coli bacteria had penetrated my cerebrospinal fluid and were eating my brain.
When I entered the emergency room that morning, my chances of survival in anything beyond a vegetative state were already low. They soon sank to near nonexistent. For seven days I lay in a deep coma, my body unresponsive, my higher-order brain functions totally offline.
Alexander discusses his experience on the Science channel"s "Through the Wormhole."
Then, on the morning of my seventh day in the hospital, as my doctors weighed whether to discontinue treatment, my eyes popped open.
‘You have nothing to fear.’
‘There is nothing you can do wrong.’
The message flooded me with a vast and crazy sensation of relief. (Photo illustration by Newsweek; Source: Buena Vista Images-Getty Images)
There is no scientific explanation for the fact that while my body lay in coma, my mind—my conscious, inner self—was alive and well. While the neurons of my cortex were stunned to complete inactivity by the bacteria that had attacked them, my brain-free consciousness journeyed to another, larger dimension of the universe: a dimension I’d never dreamed existed and which the old, pre-coma me would have been more than happy to explain was a simple impossibility.
But that dimension—in rough outline, the same one described by countless subjects of near-death experiences and other mystical states—is there. It exists, and what I saw and learned there has placed me quite literally in a new world: a world where we are much more than our brains and bodies, and where death is not the end of consciousness but rather a chapter in a vast, and incalculably positive, journey.
I’m not the first person to have discovered evidence that consciousness exists beyond the body. Brief, wonderful glimpses of this realm are as old as human history. But as far as I know, no one before me has ever traveled to this dimension (a) while their cortex was completely shut down, and (b) while their body was under minute medical observation, as mine was for the full seven days of my coma.
All the chief arguments against near-death experiences suggest that these experiences are the results of minimal, transient, or partial malfunctioning of the cortex. My near-death experience, however, took place not while my cortex was malfunctioning, but while it was simply off. This is clear from the severity and duration of my meningitis, and from the global cortical involvement documented by CT scans and neurological examinations. According to current medical understanding of the brain and mind, there is absolutely no way that I could have experienced even a dim and limited consciousness during my time in the coma, much less the hyper-vivid and completely coherent odyssey I underwent.
It took me months to come to terms with what happened to me. Not just the medical impossibility that I had been conscious during my coma, but—more importantly—the things that happened during that time. Toward the beginning of my adventure, I was in a place of clouds. Big, puffy, pink-white ones that showed up sharply against the deep blue-black sky.
Higher than the clouds—immeasurably higher—flocks of transparent, shimmering beings arced across the sky, leaving long, streamerlike lines behind them.
Birds? Angels? These words registered later, when I was writing down my recollections. But neither of these words do justice to the beings themselves, which were quite simply different from anything I have known on this planet. They were more advanced. Higher forms.
A sound, huge and booming like a glorious chant, came down from above, and I wondered if the winged beings were producing it. Again, thinking about it later, it occurred to me that the joy of these creatures, as they soared along, was such that they had to make this noise—that if the joy didn’t come out of them this way then they would simply not otherwise be able to contain it. The sound was palpable and almost material, like a rain that you can feel on your skin but doesn’t get you wet.
Seeing and hearing were not separate in this place where I now was. I could hear the visual beauty of the silvery bodies of those scintillating beings above, and I could see the surging, joyful perfection of what they sang. It seemed that you could not look at or listen to anything in this world without becoming a part of it—without joining with it in some mysterious way. Again, from my present perspective, I would suggest that you couldn’t look at anything in that world at all, for the word “at” itself implies a separation that did not exist there. Everything was distinct, yet everything was also a part of everything else, like the rich and intermingled designs on a Persian carpet ... or a butterfly’s wing.
It gets stranger still. For most of my journey, someone else was with me. A woman. She was young, and I remember what she looked like in complete detail. She had high cheekbones and deep-blue eyes. Golden brown tresses framed her lovely face. When first I saw her, we were riding along together on an intricately patterned surface, which after a moment I recognized as the wing of a butterfly. In fact, millions of butterflies were all around us—vast fluttering waves of them, dipping down into the woods and coming back up around us again. It was a river of life and color, moving through the air. The woman’s outfit was simple, like a peasant’s, but its colors—powder blue, indigo, and pastel orange-peach—had the same overwhelming, super-vivid aliveness that everything else had. She looked at me with a look that, if you saw it for five seconds, would make your whole life up to that point worth living, no matter what had happened in it so far. It was not a romantic look. It was not a look of friendship. It was a look that was somehow beyond all these, beyond all the different compartments of love we have down here on earth. It was something higher, holding all those other kinds of love within itself while at the same time being much bigger than all of them.
Without using any words, she spoke to me. The message went through me like a wind, and I instantly understood that it was true. I knew so in the same way that I knew that the world around us was real—was not some fantasy, passing and insubstantial.
The message had three parts, and if I had to translate them into earthly language, I’d say they ran something like this:
“You are loved and cherished, dearly, forever.”
“You have nothing to fear.”
“There is nothing you can do wrong.”
The message flooded me with a vast and crazy sensation of relief. It was like being handed the rules to a game I’d been playing all my life without ever fully understanding it.
“We will show you many things here,” the woman said, again, without actually using these words but by driving their conceptual essence directly into me. “But eventually, you will go back.”
To this, I had only one question.
Back where?
The universe as I experienced it in my coma is ... the same one that both Einstein and Jesus were speaking of in their (very) different ways. (Ed Morris / Getty Images)
A warm wind blew through, like the kind that spring up on the most perfect summer days, tossing the leaves of the trees and flowing past like heavenly water. A divine breeze. It changed everything, shifting the world around me into an even higher octave, a higher vibration.
Although I still had little language function, at least as we think of it on earth, I began wordlessly putting questions to this wind, and to the divine being that I sensed at work behind or within it.
Where is this place?
Who am I?
Why am I here?
Each time I silently put one of these questions out, the answer came instantly in an explosion of light, color, love, and beauty that blew through me like a crashing wave. What was important about these blasts was that they didn’t simply silence my questions by overwhelming them. They answered them, but in a way that bypassed language. Thoughts entered me directly. But it wasn’t thought like we experience on earth. It wasn’t vague, immaterial, or abstract. These thoughts were solid and immediate—hotter than fire and wetter than water—and as I received them I was able to instantly and effortlessly understand concepts that would have taken me years to fully grasp in my earthly life.
I continued moving forward and found myself entering an immense void, completely dark, infinite in size, yet also infinitely comforting. Pitch-black as it was, it was also brimming over with light: a light that seemed to come from a brilliant orb that I now sensed near me. The orb was a kind of “interpreter” between me and this vast presence surrounding me. It was as if I were being born into a larger world, and the universe itself was like a giant cosmic womb, and the orb (which I sensed was somehow connected with, or even identical to, the woman on the butterfly wing) was guiding me through it.
Later, when I was back, I found a quotation by the 17th-century Christian poet Henry Vaughan that came close to describing this magical place, this vast, inky-black core that was the home of the Divine itself.
“There is, some say, in God a deep but dazzling darkness ...”
That was it exactly: an inky darkness that was also full to brimming with light.
I know full well how extraordinary, how frankly unbelievable, all this sounds. Had someone—even a doctor—told me a story like this in the old days, I would have been quite certain that they were under the spell of some delusion. But what happened to me was, far from being delusional, as real or more real than any event in my life. That includes my wedding day and the birth of my two sons.
What happened to me demands explanation.
Modern physics tells us that the universe is a unity—that it is undivided. Though we seem to live in a world of separation and difference, physics tells us that beneath the surface, every object and event in the universe is completely woven up with every other object and event. There is no true separation.
Before my experience these ideas were abstractions. Today they are realities. Not only is the universe defined by unity, it is also—I now know—defined by love. The universe as I experienced it in my coma is—I have come to see with both shock and joy—the same one that both Einstein and Jesus were speaking of in their (very) different ways.
I’ve spent decades as a neurosurgeon at some of the most prestigious medical institutions in our country. I know that many of my peers hold—as I myself did—to the theory that the brain, and in particular the cortex, generates consciousness and that we live in a universe devoid of any kind of emotion, much less the unconditional love that I now know God and the universe have toward us. But that belief, that theory, now lies broken at our feet. What happened to me destroyed it, and I intend to spend the rest of my life investigating the true nature of consciousness and making the fact that we are more, much more, than our physical brains as clear as I can, both to my fellow scientists and to people at large.
I don’t expect this to be an easy task, for the reasons I described above. When the castle of an old scientific theory begins to show fault lines, no one wants to pay attention at first. The old castle simply took too much work to build in the first place, and if it falls, an entirely new one will have to be constructed in its place.
I learned this firsthand after I was well enough to get back out into the world and talk to others—people, that is, other than my long-suffering wife, Holley, and our two sons—about what had happened to me. The looks of polite disbelief, especially among my medical friends, soon made me realize what a task I would have getting people to understand the enormity of what I had seen and experienced that week while my brain was down.
One of the few places I didn’t have trouble getting my story across was a place I’d seen fairly little of before my experience: church. The first time I entered a church after my coma, I saw everything with fresh eyes. The colors of the stained-glass windows recalled the luminous beauty of the landscapes I’d seen in the world above. The deep bass notes of the organ reminded me of how thoughts and emotions in that world are like waves that move through you. And, most important, a painting of Jesus breaking bread with his disciples evoked the message that lay at the very heart of my journey: that we are loved and accepted unconditionally by a God even more grand and unfathomably glorious than the one I’d learned of as a child in Sunday school.
Today many believe that the living spiritual truths of religion have lost their power, and that science, not faith, is the road to truth. Before my experience I strongly suspected that this was the case myself.
But I now understand that such a view is far too simple. The plain fact is that the materialist picture of the body and brain as the producers, rather than the vehicles, of human consciousness is doomed. In its place a new view of mind and body will emerge, and in fact is emerging already. This view is scientific and spiritual in equal measure and will value what the greatest scientists of history themselves always valued above all: truth.
Proof of Heaven by Eben Alexander, M.D. To be published by Simon & Schuster, Inc.. Copyright (c) 2012 by Eben Alexander III, M.D.
This new picture of reality will take a long time to put together. It won’t be finished in my time, or even, I suspect, my sons’ either. In fact, reality is too vast, too complex, and too irreducibly mysterious for a full picture of it ever to be absolutely complete. But in essence, it will show the universe as evolving, multi-dimensional, and known down to its every last atom by a God who cares for us even more deeply and fiercely than any parent ever loved their child.
I’m still a doctor, and still a man of science every bit as much as I was before I had my experience. But on a deep level I’m very different from the person I was before, because I’ve caught a glimpse of this emerging picture of reality. And you can believe me when I tell you that it will be worth every bit of the work it will take us, and those who come after us, to get it right.